۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

Before Sunrise - پیش از طلوع آفتاب - کاری از Richard Linklater

روایت ساده ای از عشق
 
جسی و سلین در قطار با هم آشنا شده و پس از مدتی صحبت کردن در سالن غذاخوری قطار، به هم صحبتی با یکدیگر علاقه مند میشوند. جسی که باید در ویانا از قطار پیاده شود تا با پرواز 9 صبح فردا به زادگاهش یعنی آمریکا برود، سلین را متقاعد میکند تا با او قطار را ترک گفته و جسی را تا موعد پروازش همراهی کند. سلین در حالی درخواست او را می پذیرد که حتی نام جسی را هم نمی داند.


 
آشنایی بسیار ساده و به دور از پیچیدگیه شخصیتهای اصلی، بیننده را به یکباره بسوی مسیر اصلیه فیلم پرتاب می کند و یکی از موارد جذاب "پیش از طلوع آفتاب" رقم می خورد.

" همیشه به دنیا به این چشم نگاه می کردم: جایی که قرار نبوده من توش باشم، انگار من جشن بزرگ دنیارو به هم ریختم" این تعریفست که جسی از خود دارد زیرا در خانواده ای بزرگ شده که عشقی وجود نداشته و پدرش از تولد او خوشحال نبوده است. این موضوع در بدبین بودن جسی و به طور کلی دید منفی او به همه چیز تاثیر بسزایی دارد.

در مقابل، پدر و مادر سلین کسانی بودند که برای آزادی مبارزه میکردند و عاشق هم بودند. پس از به دنیا آمدن سلین دست از فعالیتهای خود کشیده و سلین را با همان آزادی که برایش می جنگیدند بزرگ نموده اند. به نمایش کشیدن روحیه بسیار مثبت سلین و حس رها بودن او، بیننده را ناخودآگاه با جو خانوادگیه پر از عشقی که در آن بزرگ شده پیوند میدهد. به اعتقاد سلین اینکه در خانواده ای آزاد بزرگ شده دلیلی بر عدم ظغیان او در برابر مسائل نیست و به اعتقاد من نکته ی بسیار ظریفیست که قصد دارد تفاوت نسل ها را بازگو کند. چه درست اشاره دارد به تعاریف متعدد آزادی در نسل ها و سنین گوناگون و چه زیبا تاثیر وجود عشق را بر زندگی انسانها نشان میدهد.

 
جسی که به تازگی در عشق شکست خورده، معتقد است تمامی مردم تصویری رمانتیک از هر چیزی در زندگیه خود دارند در حالیکه این تصویر واقعی نیست اما سلین با وجودی که خواهان داشتن استقلال است اما همیشه، عاشق کسی بودن و مورد علاقه کسی قرار گرفتن برایش مهم بوده و اعتراف می کند هر کاری که در زندگیش انجام داده، راهیست برای بیشتر مورد علاقه بودن. 

فیلم " پیش از طلوع آفتاب"، به طرز اعجاز گونه ای بیننده را در مقابل دو تعریف بسیار متفاوت از عشق قرار میدهد. در تعریف اول آن را غیرواقعی و صرفن زائیده ی ذهنهای رویاپرداز نشان می دهد که نشان دهنده ی حماقت بشر و دست و پاگیر است. چیزی که متاسفانه اینروزها همه گیر شده است. اما از زاویه ای دیگر در این فیلم، عشق نه تنها دست یافتنیست، بلکه هیچ تقابلی با آزادی های فردی هم ندارد. چیز مقدسیست برای فاصله گرفتن از پوچی و بیهودگی.

دیالوگ هایی که بین سلین و جسی رد و بدل می شود، به اعتقاد من، در بر گیرنده ی مسائل و مشکلاتیست که امروزه بین اکثر زوجها وجود دارد و بعضن باعث بروز اختلافات جدی می شود. در این هیچ شکی نیست، اما نکته بسیار مهمی که فکر میکنم این فیلم به طرز ماهرانه ای سعی در بازگو کردن آن داشته است، زندگی در اکنون است. چه زیبا به تصویر میکشد در دم زیستن را بدون داشتن دغدغه و اضظراب واهی برای پرسش فردا چه خواهد شد! نکته قابل تامل اینجاست که حتی کارکتر بدبین داستان (جسی) هم می تواند بدون نگرانی از فردایی که پیش رو دارد، از حال خود لذت ببرد و این موضوع، اعتماد به نفسی به بیننده القاء می کند که می توان همیشه در حال زندگی کرد. چیزی که حس می کنم خیلی از ما به آن نیازمندیم.

 
پیام های ظریف و همچنین شخصیت هایی که در این بین، به صورت خیلی خلاصه و مفید از کنار دو شخصیت اصلی فیلم می گذرند کم نیستند. به عنوان مثال رقصی که زن دوره گرد می کند به نام رقص تولد که استعاره ایست از زندگیه دوباره ای که در جسی و سلین تولد میابد واین حس را در بیننده ایجاد می کند که این زندگیه دوباره، اصلن هم پیچیده نیست و شاید امیدوار بودن به پایداریش، همین عدم پیچیدگی باشد.


انتخاب بهترین دیالوگ فیلم بسیار مشکل است اما جذابترین دیالوگ برای من:

-سلین: "اگر نوعی خدا وجود داشته باشد، نه در وجود توست و نه درمن، بلکه در فاصله ایست که میان من و تو وجود دارد و اگر هم معجزه ای وجود داشته باشد، آن معجزه باید در تلاش برای درک یک نفر و به اشتراک گذاری چیزی باشد."



۴ نظر:

  1. نوشتت مثل هميشه قشنگ بود و ديد عميقي به فيلم داشتي، اما نوشته هاي قبليت احساسي تر بود كه من مي ميرم واسه احساس.
    تربيت تربيت و شرايط خانواده در شكل گيري شخصيت يه انسان خيلي مهمه. كاملا موافقم.
    به نظر من حتي جس هم كه شكست خورده تحت تاثير افسردگي مقطعي بعد از شكست منفي بافي ميكنه وگرنه اون هم به قدرت عشق ايمان داره كه آخر فيلم اون قدر پرشور بروزش ميده و بدا به حال كسي كه تو زندگيش عشقو تجربه نكنه.
    از بين شخصيت هاي جانبي من اون شاعر آواره و اون دوتا هنرپيشه تئاتر رو بيشتر دوست دارم. چون ساده و بي غل و غش بودن هنرمندها رو نشون مي دادن و من باهاشون همذات پنداري مي كردم!(تعريف از خود)
    ديالوگ برتر من هم صحنه خداحافظيشون تو ايستگاه قطاره: بيا همه اون اداهاي روشنفكري رو كه فقط با هم دوست باشيم فراموش كنيم و باز هم همديگه رو ببينيم.

    پاسخحذف
  2. هومن عزیز ممنونم از نظرت:
    1- در مورد احساسی نوشتن گفتی، شاید دلیلش عشق زیادی هست که در این فیلم در جریانه و من نخواستم بکر بودنش از بین بره. شایدم اشتباه باشه اما حسی که موقع نوشتنش داشتم این بود
    2- در مورد ایمان به عشق، من معتقدم حتی بدبین ترین آدما هم ته دلشون عشق رو باور دارن و این شامل جس هم میشه
    3- شخصیتهایی که گفتی هم در عین سادگی به نظر من حاوی پیام هستن و من کاملا موافقم باهات، خودمم همذات پنداری کردم ;)
    4- دیالوگ برترت هم فوق العاده بود. مرسی که این دیالوگ زیبا رو یادآوری کردی

    پاسخحذف