۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

Good will hunting شاهکار Gus Van Sant


اشتباهات ما نقص نیستند


 "تو در مورد دلتنگی چیزی نمی دونی چون دلتنگی زمانی اتفاق می افته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی و من شک دارم که تو جراتشو داشته باشی که اینقدر عاشق کسی باشی."

هنگام دیدن این اثر بی نظیر، بارها و بارها به این دیالوگ گوش سپردم و هر بار همچون بار اول برایم دلنشین و تاثیرگزار بود. اولین باری که این فیلم را دیدم این دیالوگ چند روزی فکرم را به خود مشغول کرد و اندیشیدم چه زیباست جرات عاشق کسی بودن.

ویل (مت دیمون) نابغه ایست که با وجود داشتن سابقه درگیری، ضرب و شتم و حتی دزدی توانسته است با استفاده از هوش سرشارش و با استناد به قوانین ایالات متحده ، بطور کاملا قانونی تنها از طرف دفتر عفو مشروط ، در قسمت تاسیسات دانشگاه به کار گمارده شود و در دانشگاه پس از اثبات تئوری ریاضی پروفسور لمبو، توجه پروفسور را به خود جلب کند.


 
پروفسور لمبو که پی به هوش بی نظیر ویل برده است حاضر است ضمانت آزادی او را که در آخرین درگیری بازداشت شده  به عهده گیرد با دو شرط. اول اینکه ویل هر هفته برای اثبات مسائل ریاضی به ملاقات پروفسور رود و شرط دوم، تحت مشاوره یک روانشناس قرار گیرد و در غیر اینصورت به بازداشتگاه منتقل می شود.
جلسات مشاوره برعکس جلسات تئوری های ریاضی، اصلا خوب پیش نمی رود تا سرانجام پس از مشاوره با چند روانشناس متعدد و از آنجائیکه هیچکدام قادر به ادامه مشاوره با ویل نیستند، پروفسور لمبو به سراغ شون میگرو (رابین ویلیامز) دوست قدیمی خود که روانشناس است می رود و ویل را به او می سپارد.

تا این قسمت فیلم، شاهد یک روند روتین و معمولی هستیم که شاید حرف جدیدی نیز برای گفتن ندارد. پسری که نابغه است از جنوب شهر، بی سرپرست با دریایی از خلاءهای عاطفی و ناهنجاریهای رفتاری. اما هنگامیکه دکتر شون میگرو وارد ماجرا می شود، داستان رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. چگونگی جلب اعتماد ویل از جانب شون و نحوه ارتباط برقرار کردن با او بسیار جذاب و دیدنیست.

وقتی در اولین ملاقاتشان، ویل با هوش کم نظیرش افکار و حتی بخشی از روحیات شون را بازگو میکند، استیصال و رنجی که در چهره ی شون دیده می شود، بیننده را با یک پرسش روبرو می کند: " آیا شون میتواند به درون ویل نفوذ کرده و مشکلات رفتاری و عاطفی او را از بین ببرد؟ " اعتراف می کنم که با دیدی بسیار خوشبینانه هم در پاسخ به این پرسش مردد بودم.

دومین ملاقات شون و ویل به گونه ای دیگر پیش می رود، سکانس لب دریاچه بی شک یکی از تاثیرگزارترین سکانس های فیلم است. هنگامیکه شون به ویل می گوید " اگر از جنگ از تو بپرسم احتمالا شعری از شکسپیر می گویی اما هیچوقت نزدیک جنگ هم نبودی و سر بهترین دوستت را در آغوش نگرفتی در حالیکه در واپسین لحظات زندگیش با نگاه برای کمک، به تو التماس می کند" ، روح آن پسر بچه کله شق را در هم می شکند تا به او اثبات کند برای درک زندگی باید با روح خود دید و شنید و عاشق شد و زندگی کرد.

درست در جائیکه شون از عشق می گوید و از اینکه عشق یعنی کسی رانگاه کنی و بخواهی جانت را برایش بدهی، تصویر صورت محو ویل در کنار لانگ شات رابین ویلیامز، در هم شکستن روحیه خشن و ناهنجار و در عین حال نا مطمئن و هراسان ویل را به بیننده القاء می کند. تمام حرف فیلم در این سکانس نهفته است و هر چه پیش می روی بیشتر درمیابی که بهترین انتخاب برای ایفای نقش شون میگرو، رابین ویلیامز بوده است.


 
چقدر زیبا اشاره به اعماق وجود انسان دارد و به گونه ای بسیار هنرمندانه بیننده را به سمت عمق نگری به جای سطحی نگری سوق می دهد تا اهمیت جزئیات روابط را یادآوری کند و بگوید همین جزئیات است که می تواند زخمهای قلبمان را مرهمی باشد و در لحظات دلتنگی، روحمان را جلا دهد.
در این فیلم شاهد رنج انسانهایی هستیم که در اطرافمان کم نیستند و شاید خود ما هم جزوشان باشیم. پسری که در با وجود داشتن هوش و ذکاوت، از عدم امنیت و اعتماد رنج می برد و با ظاهری خونسرد همواره هراسان و نا امید است. دوستی که هیچ دانشی ندارد ولی از اعماق وجود منتظر روزیست که تغییر بزرگی در زندگی رفیق دوران کودکیش ببیند، روزی که ویل دیگر در آن محله فقیر نشین نباشد تا درب خانه اش را به روی او گشاید. مردی که از مرگ عشقش رنج می برد و هنوز احساس می کند در دریایی از مشکلات و تنهایی، دنیا روی سرش آوار شده. پروفسوری که زندگی را زندگی نکرده و آن را صرف به اصطلاح نبوغش کرده است و اکنون با پسری مواجه می شود که قادر است تئوری های اثبات نشده او را هم اثبات نماید.




۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

انیمیشن پونیو اثری از استاد میازاکی

پونیوی دوست داشتنی من

روی دریای آرام فقط صدای سوت کشتی های پر نور می آید اما در همین هنگام، زیر دریا هیاهویی به پاست . دنیایی پر از رنگهای زنده و موجودات عجیبی که با دیدنشان آرزو میکنی که ایکاش میتوانستی لحظه ای در آغوششان بگیری و هم رنگشان شوی بنفش، صورتی، نیلی، فیروزه ای، سبز...
جادوگری که در حال رنگ پراکندن در قعر دریاست، خالق این موجودات و در واقع پدرشان است و از آنها مراقبت میکند. نمیدانم چرا در این انیمیشن هم  مانند زندگیه واقعی اسم زندانی کردن برای آدم بزرگها مواظب بودن است!
اما در یکی از همین حفره های ظاهرا امن، پونیو با  خواهران و برادرانش زندگی میکند که تمایل عجیبی به شکستن قوانین و قواعد دست و پاگیر دارد، پونیو ماهی قرمزیست که حتی قیافه  اش با ماهی قرمزهای معمولی فرق دارد. قیافه ای مهربان و در عین حال شیطان که  تصمیم میگیرد از شر زندانی بودن در قعر دریا خلاص شود و آزادانه برای باقی زندگیش تصمیم بگیرد. کاری که در دنیای واقعی خیلی از ما هنوز جسارت و یا فرصت انجام آن را پیدا نکرده ایم.

انیمیشن پونیو بی شک یکی از معدود انیمیشنهائیست که در آن شخصیت منفی وجود ندارد و دنیای بسیار مثبتی را به تصویر میکشد که شاید برای خوابهایمان هم  زیادی رویایی باشد. حس آرامشی که حتی در زمان طغیان دریا  وجود دارد هر بیننده ای را به یاد قصه های شاه پریون می اندازد. ریتم بسیار ساده و به دور از پیچیدگیه این انیمیشن و صد البته استفاده از رنگهای به شدت زنده و شارپ، شوق دنبال کردن کوچکترین حرکت کاراکترها را صد چندان کرده
سوسکه پسری که در خانه ای روی صخره و در کنار دریا با مادرش ریزا زندگی میکند پونیو را در حالیکه در یک ظرف شیشه ای گیر کرده پیدا میکند و به او علاقه مند میشود و این علاقه اینقدر پاک و خالص است که پونیو تصمیم میگیرد در کنار او بماند...
اولین کاری که از میازاکی کارگردان این انیمیشن زیبا دیدم برایم چندان دلچسب نبود چون توقعم را از یک انیمیشن برآورده نکرد و اصلا نتوانستم ارتباط خوبی با آن برقرار کنم. اما این پونیوی دوست داشتنی نه تنها یک انیمیشن حال خوب کن است بلکه به جرات میتوان گفت پتانسیل جوابگویی به طیف وسیعی از دوستداران انیمیشن را دارد. استفاده صحیح از رنگها، حرکات بسیار نرم و بجای کاراکترها، ایجاد فضاهای کارت پستالی در سراسر این انیمیشن به همراه شیطنت های شیرین پونیو از نکات مثبت این کار است.
 قسمتی که پونیو از پدرش با قلدری دست و پا میخواهد  بی نظیرترین بخش این انیمیشن  و تلاشش را برای کمک کردن به سوسکه حمل بر قدردانیش از سوسکه تلقی میکنم و مرا به فکر فرو میبرد که چه زیبا بود اگر در دنیای خارج از انیمیشن ها و فیلمها، ما هم اینگونه قدرشناس هم می بودیم. به عقیده من این انیمیشن جدای از فضای بسیار شاد، کودکانه و خودمانی، حاوی نکات عمیقیست که به بیننده انسانیت، وفاداری و عشق را یادآور میشود و در گیرو دار شلوغی و روزمرگیه این زندگیه ماشینی، حتی همین اندک اندیشیدن به این مفاهیم نیز خوشایند است.
پیاده سازی تلاطم امواج دریا به نظر من سخت ترین کاریست که در انیمیشن ها انجام میشود و خوشحالم که اینکار در این انیمیشن، تمام و کمال اجرا شده، خیلی نرم، واقعی و در عین حال کارتونی، به گونه ای که همواره در طول دیدن پونیو دوست داری طوفان ادامه پیدا کند و از دیدنش لذت ببری، حس کنی باد به صورتت میکوبد و آرزو کنی کاش  میتوانستی همراه پونیو بر روی این امواج  بدوی!
حرکت امواج دریا بر روی صخره ها هم خیلی خوب از آب درآمده و یکی از جذابیتهای بصری این انیمیشن به شمار میرود اما از تمام این بخشها شیرین تر رفتار منحصر به فرد پونیو هنگام قهر و عصبانیت است که به نظر من از اصلیترین دلایل جذاب بودن کاراکتر پونیو در این انیمیشن زیباست
و در پایان: آقای میازاکی مرسی که ساده به یادمان آوردی آزاد بودن را و تعظیم برای خلق دنیایی به دور از پلیدی حتی برای 80 دقیقه!