اشتباهات ما نقص نیستند
"تو در مورد دلتنگی چیزی نمی دونی چون دلتنگی زمانی اتفاق می افته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی و من شک دارم که تو جراتشو داشته باشی که اینقدر عاشق کسی باشی."
هنگام دیدن این اثر بی نظیر، بارها و بارها به این دیالوگ گوش سپردم و هر بار همچون بار اول برایم دلنشین و تاثیرگزار بود. اولین باری که این فیلم را دیدم این دیالوگ چند روزی فکرم را به خود مشغول کرد و اندیشیدم چه زیباست جرات عاشق کسی بودن.
ویل (مت دیمون) نابغه ایست که با وجود داشتن سابقه درگیری، ضرب و شتم و حتی دزدی توانسته است با استفاده از هوش سرشارش و با استناد به قوانین ایالات متحده ، بطور کاملا قانونی تنها از طرف دفتر عفو مشروط ، در قسمت تاسیسات دانشگاه به کار گمارده شود و در دانشگاه پس از اثبات تئوری ریاضی پروفسور لمبو، توجه پروفسور را به خود جلب کند.
پروفسور لمبو که پی به هوش بی نظیر ویل برده است حاضر است ضمانت آزادی او را که در آخرین درگیری بازداشت شده به عهده گیرد با دو شرط. اول اینکه ویل هر هفته برای اثبات مسائل ریاضی به ملاقات پروفسور رود و شرط دوم، تحت مشاوره یک روانشناس قرار گیرد و در غیر اینصورت به بازداشتگاه منتقل می شود.
جلسات مشاوره برعکس جلسات تئوری های ریاضی، اصلا خوب پیش نمی رود تا سرانجام پس از مشاوره با چند روانشناس متعدد و از آنجائیکه هیچکدام قادر به ادامه مشاوره با ویل نیستند، پروفسور لمبو به سراغ شون میگرو (رابین ویلیامز) دوست قدیمی خود که روانشناس است می رود و ویل را به او می سپارد.
تا این قسمت فیلم، شاهد یک روند روتین و معمولی هستیم که شاید حرف جدیدی نیز برای گفتن ندارد. پسری که نابغه است از جنوب شهر، بی سرپرست با دریایی از خلاءهای عاطفی و ناهنجاریهای رفتاری. اما هنگامیکه دکتر شون میگرو وارد ماجرا می شود، داستان رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. چگونگی جلب اعتماد ویل از جانب شون و نحوه ارتباط برقرار کردن با او بسیار جذاب و دیدنیست.
وقتی در اولین ملاقاتشان، ویل با هوش کم نظیرش افکار و حتی بخشی از روحیات شون را بازگو میکند، استیصال و رنجی که در چهره ی شون دیده می شود، بیننده را با یک پرسش روبرو می کند: " آیا شون میتواند به درون ویل نفوذ کرده و مشکلات رفتاری و عاطفی او را از بین ببرد؟ " اعتراف می کنم که با دیدی بسیار خوشبینانه هم در پاسخ به این پرسش مردد بودم.
دومین ملاقات شون و ویل به گونه ای دیگر پیش می رود، سکانس لب دریاچه بی شک یکی از تاثیرگزارترین سکانس های فیلم است. هنگامیکه شون به ویل می گوید " اگر از جنگ از تو بپرسم احتمالا شعری از شکسپیر می گویی اما هیچوقت نزدیک جنگ هم نبودی و سر بهترین دوستت را در آغوش نگرفتی در حالیکه در واپسین لحظات زندگیش با نگاه برای کمک، به تو التماس می کند" ، روح آن پسر بچه کله شق را در هم می شکند تا به او اثبات کند برای درک زندگی باید با روح خود دید و شنید و عاشق شد و زندگی کرد.
درست در جائیکه شون از عشق می گوید و از اینکه عشق یعنی کسی رانگاه کنی و بخواهی جانت را برایش بدهی، تصویر صورت محو ویل در کنار لانگ شات رابین ویلیامز، در هم شکستن روحیه خشن و ناهنجار و در عین حال نا مطمئن و هراسان ویل را به بیننده القاء می کند. تمام حرف فیلم در این سکانس نهفته است و هر چه پیش می روی بیشتر درمیابی که بهترین انتخاب برای ایفای نقش شون میگرو، رابین ویلیامز بوده است.
چقدر زیبا اشاره به اعماق وجود انسان دارد و به گونه ای بسیار هنرمندانه بیننده را به سمت عمق نگری به جای سطحی نگری سوق می دهد تا اهمیت جزئیات روابط را یادآوری کند و بگوید همین جزئیات است که می تواند زخمهای قلبمان را مرهمی باشد و در لحظات دلتنگی، روحمان را جلا دهد.
در این فیلم شاهد رنج انسانهایی هستیم که در اطرافمان کم نیستند و شاید خود ما هم جزوشان باشیم. پسری که در با وجود داشتن هوش و ذکاوت، از عدم امنیت و اعتماد رنج می برد و با ظاهری خونسرد همواره هراسان و نا امید است. دوستی که هیچ دانشی ندارد ولی از اعماق وجود منتظر روزیست که تغییر بزرگی در زندگی رفیق دوران کودکیش ببیند، روزی که ویل دیگر در آن محله فقیر نشین نباشد تا درب خانه اش را به روی او گشاید. مردی که از مرگ عشقش رنج می برد و هنوز احساس می کند در دریایی از مشکلات و تنهایی، دنیا روی سرش آوار شده. پروفسوری که زندگی را زندگی نکرده و آن را صرف به اصطلاح نبوغش کرده است و اکنون با پسری مواجه می شود که قادر است تئوری های اثبات نشده او را هم اثبات نماید.
چه ساده مفهوم زندگی و عشق را به تصویر می کشد و وادارمان می کند آرزو کنیم ایکاش ما هم می توانستیم دنیا را اینگونه ببینم. اینکه عمیقا درک کنیم نام اشتباهاتمان، نقص نیست و بتوانیم تصمیم بگیریم که انتخاب کنیم چه کسی را به دنیای کوچک و عجیبمان راه دهیم.