همه ی ما روبان سفیدها...
راوی داستان روبان سفید، معلم تنها مدرسه ی یک روستاست و وقایعی که در این روستا اتفاق افتاده را نقل می نماید. همین جمله را در مورد فیلم روبان سفید شنیده بودم و می دانستم جوایز بسیاری را در جشنواره های مختلف از آن خود کرده است. تصمیم داشتم فیلم را ببینم و در مورد آن یادداشتی بنویسم. به همین دلیل هیچ نقدی از روبان سفید نخواندم . اما در مورد روبان سفید قضاوت برایم بسیار دشوار است.
چیزی که بیننده را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد، اوج فلاکت و بدبختی در این روستاست:
1- پزشک روستا: فردیست که همسر خود را از دست داده است و قابله ی روستا به عنوان منشی او در کارهای مطب و نیز به عنوان خدمتکار، در نگهداری و مراقبت از فرزندان پزشک، به او کمک می نماید. او با همین قابله، قبل از فوت همسرش رابطه داشته و در نیمه ی پایانی فیلم، اعتراف می کند که در این رابطه هیچ عشقی وجود نداشته و هدفش صرفن ارضای تمایلات نفسانی اش بوده است.
2- قابله ی روستا: عاشق پزشک روستاست و با او پنهانی رابطه دارد. حاصل این رابطه پسری ست عقب افتاده.
3- کشیش روستا: با عقاید به شدت قرون وسطایی فرزندانی تربیت کرده است که هر کدام سنبلی از عقده های فرو خورده ی پدر و مادرشانند.
موارد اینچنینی در این فیلم زیاد دیده می شود. اینها تنها نمونه های کوچکی هستند. در تمام مدت مشاهده ی روبان سفید، به این می اندیشیدم که چطور ممکن است در این روستای به ظاهر آرام، این همه خصیصه های منفی نهفته باشد: عقده، حسادت، سنگدلی، خیانت، جهل، انتقام جویی، دروغ، بی عدالتی و ...
تاسفمان زمانی بیشتر می شود که می بینیم تمام این صفات، حتی در رگ و ریشه و تاروپود کودکان و نوجوانان این روستا هم به چشم میخورد. انگار با آن خو گرفته اند و با همان سن کم، بسیار ماهرانه تر از بزرگترهایشان، آنها را اجرا می کنند.
شیوه ی فیلمبرداری سیاه و سفید و همچنین موسیقی متن، کاملا در اختیار فیلم است و منفی بودن کاراکترها را دوچندان میکند. جالب تر آنکه بازی بسیار قوی و به دور از اغراق بازیگران، باورپذیری کاراکترها را آسان نموده است.
زمانی که پزشک به منشی خود خانم واگنر می گوید: "تو هیچ استعدادی نداری، من دیگه نمی تونم تحملت کنم میخواستم تمایلات جنسیم برطرف بشه، که حالا دیگه حتی از پس همین خواسته هم بر نمی آی"، شاهد اوج به رخ کشیدن مهارت بازیگری Susanne Lothar در نقش خانم واگنر هستیم. صورت رنج کشیده و لرزش چانه اش، گویای تمام دیالوگهایی ست که در فیلمها، در چنین لحظاتی گفته می شود. هنگام دیدن این سکانس و دیدن خرد شدن و تحقیر شدن خانم واگنر، دلم اصلن برایش نسوخت، بلکه حس دلسوزی همراه با انزجار من برای پزشک بود که به قول خانم واگنر او هم مانند کارلی فرزند عقب افتاده اشان، معلول ذهنی ست و حتی وضعیتش وخیم تر هم هست. اعتراف خانم واگنر به اینکه همه ی اهالی روستا هم میدانند که پزشک به دخترش نیز تجاوز میکند اما چیزی نمی گویند، خیلی دردناک بود. حتی هنوز هم علامت سوال های ذهنم از دیدن مردمی اینقدر بیمار کم نشده است.
در سکانس دیگری از فیلم، پسر کوچک کشیش، از او می خواهد که اجازه دهد گنجشک بال شکسته ای را که پیدا کرده است برای مداوا نزد خود نگاه دارد و کشیش شرط میگذارد که اگر پس از بهبود گنجشک، میتوانی از او دل بکنی و از قفس رهایش کنی، از گنجشک مراقبت کن. پسرک می پرسد پس چرا خودت قناری را در قفس نگه داشتی؟ در این هنگام کشیش پاسخ می دهد که این پرنده از اول در همین قفس در اسارت بوده و معنای آزادی را نمی داند! این دیالوگ از آنجا برایم اهمیت پیدا می کند که در دنیای واقعی می بینم که قسمی از مردم چگونه با محروم کردن قسمی دیگر از نیازهای اولیه اشان، همواره تلاش می کنند که آنها را نه تنها در جهل نگاه دارند بلکه در جهت رسیدن به اهداف خود از آنها بهره جویند.
روبان سفید، به عقیده ی من نمونه ی بسیار کوچکی ست از جوامع امروزیه ما. جامعه ای که در آن بی عدالتی موج می زند. تظاهر به پاکی جزء جدایی ناپذیر زندگیمان شده است. گذشت و فداکاری و عشق را مثله کرده ایم و انتقام و نفرت را از گور بیرون آورده ایم و با افتخار به رخ هم می کشیم. حتی باور به خدا را هم آلوده کرده ایم و با عقاید قرون وسطایی و زرق و برق دروغ های رنگارنگ، آن را به زور، به خورد بقیه می دهیم. فسادی که در تمام سطوح جوامع، فارغ از میزان قدرت انسان ها، به چشم می خورد و آنقدر بد بودنش از بین رفته که بوی گندش همه را می آزارد اما صدای کسی در نمی آید. جوامعی به شدت بیمار که رشد در آن با آنهمه عقده های فروخورده، حاصلش چیزی ست که کارگردان به تصویر کشیده و انصافن در به تصویر کشیدن آن، شاهکاری خلق کرده است که لیاقت تمام جوایزی که نصیبش شده را دارد.
هر چند که در طول دیدن روبان سفید، بارها و بارها احساس کسی را داشتم که با دست خودش، طناب دار را به گردن خویش انداخته،
هر چند که از اینکه این فیلم، دنیای امروزیم را بی محابا به صورتم می کوبد، اول عصبانی و بعدتر افسرده شدم،
هر چند که چند روزی طول کشید که شوق نوشتن در من بیشتر از تلخیه ناشی از تاثیر عمیق این فیلم شود
و هرچند که هنوز قلبم سیاه پوش دنیای سیاه و سفید این روزهایمان است که روبان سفید، استادانه به تصویر کشیده است،
اما به خاطر خلق این شاهکار بی نظیر در مقابل هانه که، سر تعظیم فرود می آورم و سپاسگزارم به خاطر یادآوری تلخ همه ی روبان سفیدهای زندگیمان...
و دیالوگ محبوب من از زبان راوی: "ما فکر میکردیم در عقایدمون مشترکیم و زندگی در این جامعه چیزیه که خدا برامون ساخته و ارزش زندگی هم داره"