۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

The White Ribbon – روبان سفید – کاری از Michael Haneke


همه ی ما روبان سفیدها...





راوی داستان روبان سفید، معلم تنها مدرسه ی یک روستاست و وقایعی که در این روستا اتفاق افتاده را نقل می نماید. همین جمله را در مورد فیلم روبان سفید شنیده بودم و می دانستم جوایز بسیاری را در جشنواره های مختلف از آن خود کرده است. تصمیم داشتم فیلم را ببینم و در مورد آن یادداشتی بنویسم. به همین دلیل هیچ نقدی از روبان سفید نخواندم . اما در مورد روبان سفید قضاوت برایم بسیار دشوار است.


چیزی که بیننده را به شدت تحت تاثیر قرار می دهد، اوج فلاکت و بدبختی در این روستاست:

1- پزشک روستا: فردیست که همسر خود را از دست داده است و قابله ی روستا به عنوان منشی او در کارهای مطب و نیز به عنوان خدمتکار،  در نگهداری و مراقبت از فرزندان پزشک، به او کمک می نماید. او با همین قابله، قبل از فوت همسرش رابطه داشته و در نیمه ی پایانی فیلم، اعتراف می کند که در این رابطه هیچ عشقی وجود نداشته و هدفش صرفن ارضای تمایلات نفسانی اش بوده است.

2- قابله ی روستا: عاشق پزشک روستاست و با او پنهانی رابطه دارد. حاصل این رابطه پسری ست عقب افتاده.

3- کشیش روستا: با عقاید به شدت قرون وسطایی فرزندانی تربیت کرده است که هر کدام سنبلی از عقده های فرو خورده ی پدر و مادرشانند.






موارد اینچنینی در این فیلم زیاد دیده می شود. اینها تنها نمونه های کوچکی هستند. در تمام مدت مشاهده ی روبان سفید، به این می اندیشیدم که چطور ممکن است در این روستای به ظاهر آرام، این همه خصیصه های منفی نهفته باشد: عقده، حسادت، سنگدلی، خیانت، جهل، انتقام جویی، دروغ، بی عدالتی و ...

تاسفمان زمانی بیشتر می شود که می بینیم تمام این صفات، حتی در رگ و ریشه و تاروپود کودکان و نوجوانان این روستا هم به چشم میخورد. انگار با آن خو گرفته اند و با همان سن کم، بسیار ماهرانه تر از بزرگترهایشان، آنها را اجرا می کنند.

 
شیوه ی فیلمبرداری سیاه و سفید و همچنین موسیقی متن، کاملا در اختیار فیلم است و منفی بودن کاراکترها را دوچندان میکند. جالب تر آنکه بازی بسیار قوی و به دور از اغراق بازیگران، باورپذیری کاراکترها را آسان نموده است.





زمانی که پزشک به منشی خود خانم واگنر می گوید: "تو هیچ استعدادی نداری، من دیگه نمی تونم تحملت کنم میخواستم تمایلات جنسیم برطرف بشه، که حالا دیگه حتی از پس همین خواسته هم بر نمی آی"، شاهد اوج به رخ کشیدن مهارت بازیگری Susanne Lothar  در نقش خانم واگنر هستیم. صورت رنج کشیده و لرزش چانه اش، گویای تمام دیالوگهایی ست که در فیلمها، در چنین لحظاتی گفته می شود. هنگام دیدن این سکانس و دیدن خرد شدن و تحقیر شدن خانم واگنر، دلم اصلن برایش نسوخت، بلکه حس دلسوزی همراه با انزجار من برای پزشک بود که به قول خانم واگنر او هم مانند کارلی فرزند عقب افتاده اشان،  معلول ذهنی ست و حتی وضعیتش وخیم تر هم هست. اعتراف خانم واگنر به اینکه همه ی اهالی روستا هم میدانند که پزشک به دخترش نیز تجاوز میکند اما چیزی نمی گویند، خیلی دردناک بود. حتی هنوز هم علامت سوال های ذهنم از دیدن مردمی اینقدر بیمار کم نشده است.





در سکانس دیگری از فیلم، پسر کوچک کشیش، از او می خواهد که اجازه دهد گنجشک بال شکسته ای را که پیدا کرده است برای مداوا نزد خود نگاه دارد و کشیش شرط میگذارد که اگر پس از بهبود گنجشک، میتوانی از او دل بکنی و از قفس رهایش کنی، از گنجشک مراقبت کن. پسرک می پرسد پس چرا خودت قناری را در قفس نگه داشتی؟ در این هنگام کشیش پاسخ می دهد که این پرنده از اول در همین قفس در اسارت بوده و معنای آزادی را نمی داند! این دیالوگ از آنجا برایم اهمیت پیدا می کند که در دنیای واقعی می بینم که قسمی از مردم چگونه با محروم کردن قسمی دیگر از نیازهای اولیه اشان، همواره تلاش می کنند که آنها را نه تنها در جهل نگاه دارند بلکه در جهت رسیدن به اهداف خود از آنها بهره جویند.



روبان سفید، به عقیده ی من نمونه ی بسیار کوچکی ست از جوامع امروزیه ما. جامعه ای که در آن بی عدالتی موج می زند. تظاهر به پاکی جزء جدایی ناپذیر زندگیمان شده است. گذشت و فداکاری و عشق را مثله کرده ایم و انتقام و نفرت را از گور بیرون آورده ایم و با افتخار به رخ هم می کشیم. حتی باور به خدا را هم آلوده کرده ایم و با عقاید قرون وسطایی و زرق و برق دروغ های رنگارنگ، آن را به زور، به خورد بقیه می دهیم. فسادی که در تمام سطوح جوامع، فارغ از میزان قدرت انسان ها، به چشم می خورد و آنقدر بد بودنش از بین رفته که بوی گندش همه را می آزارد اما صدای کسی در نمی آید. جوامعی به شدت بیمار که رشد در آن با آنهمه عقده های فروخورده، حاصلش چیزی ست که کارگردان به تصویر کشیده و انصافن در به تصویر کشیدن آن، شاهکاری خلق کرده است که لیاقت تمام جوایزی که نصیبش شده را دارد.





هر چند که در طول دیدن روبان سفید، بارها و بارها احساس کسی را داشتم که با دست خودش، طناب دار را به گردن خویش انداخته، 

هر چند که از اینکه این فیلم، دنیای امروزیم را بی محابا به صورتم می کوبد، اول عصبانی و بعدتر افسرده شدم، 

هر چند که چند روزی طول کشید که شوق نوشتن در من بیشتر از تلخیه ناشی از تاثیر عمیق این فیلم شود 

و هرچند که هنوز قلبم سیاه پوش دنیای سیاه و سفید این روزهایمان است که روبان سفید، استادانه به تصویر کشیده است،
اما به خاطر خلق این شاهکار بی نظیر در مقابل هانه که، سر تعظیم فرود می آورم و سپاسگزارم به خاطر یادآوری تلخ همه ی روبان سفیدهای زندگیمان...


و دیالوگ محبوب من از زبان راوی: "ما فکر میکردیم در عقایدمون مشترکیم و زندگی در این جامعه چیزیه که خدا برامون ساخته و ارزش زندگی هم داره"


۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

رونین (Ronin) - کاری از John Frankenheimer


سامورایی های بی ارباب



رونین را میتوان از جمله معدود فیلمهای اکشنی دانست که در آن حتی به اندازه سر سوزنی چاشنیه احساسی و عاشقانه یافت نمی شود.  اما این موضوع به هیچ عنوان چیزی از جذابیتهای فیلم نمی کاهد و همچنان تا پایان، تماشاگر را پای فیلم نگه می دارد. با این حال اگر در دیدن فیلم، حتی اندکی به دنبال ماجرای عاشقانه می گردید توصیه می کنم قید دیدن این فیلم را بزنید.

سکانس ابتدایی رونین، از کوچه های سرد و بی روح پاریس آغاز می شود که به عقیده ی من، بیننده را  برای پذیرفتن کاراکترهای بسیار موموز فیلم آماده می نماید. با وجودی که لوکیشن بعدی از خیابان به سمت کافه ای ادامه پیدا می کند که به لحاظ ترکیب بندی فضا و همچنین رنگهای غالب بر آن، از جمله دیوارها و رنگ پیشخوان، به شدت گرم است، اما از مرموز بودن و برخوردهای جدی کاراکترها نکاسته است؛ ولی اندک تضادی را که ایجاد کرده، به مذاق بیننده خوش می آید و حتی می شود بیان کرد که این تضادها در کنار مه آلود بودن لوکیشنها، چشم نواز هم هست.

  


داستان از آنجا آغاز می شود که فردی ایرلندی به نام دیه درا، با بازی بی نظیر ناتاشا مک آلون، به دنبال تشکیل دادن تیمی حرفه ای جهت به دست آوردن چمدانیست که روسها به دنبالش هستند. وینسنت (ژان رنو) و سم (رابرت دنیرو) دو نفر از حرفه ایهای این تیم هستند. مثل همیشه دیدن بازی رابرت دنیرو برایم لذتبخش است اما چیزی که در وجود کاراکتر سم به خوبی نمایان است، زیرکی اوست. تمام رفتارهای به ظاهر بی اهمیت سم، از پیش فکر شده است که باعث می شود او به چشم بیننده، همواره یک سر و گردن از بقیه  ی افراد گروه بالاتر باشد. حتی در نفس گیرترین سکانس های رونین، چهره ی به شدت آرام سم، خیال تماشاگر را راحت می کند که این سکانس هم ختم به خیر می شود.

 


یکی از نکات برجسته در این فیلم، انتخاب بازیگر زن آن است. ناتاشا مک آلون با آن صورت استخوانی و چهره بی احساس و بسیار جدی اش، بی شک می تواند بهترین انتخاب برای نقش دیه درا به حساب آید. نقش کلیدی او در رونین، می توانست با یک انتخاب بازیگر اشتباه، فاجعه به بار بیاورد که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.


چیزی که در این فیلم به شدت نظرم را جلب کرد این است که قهرمان های رونین، به هیچ عنوان ابر قهرمان نیستند. حتی با وجود داشتن هوش و ذکاوت و نیز مهارت زیاد در حرفه اشان، مانند انسانهای عادی، گاهی اشتباه می کنند، گول می خورند و ... این چیزیست که اینروزها در فیلم ها کمتربه چشم می خورد. نیاز بشر را به داشتن سوپر قهرمان ها، چیزیست که همه میدانیم و مشاهده مکرر آن در فیلم ها بسیار کلیشه ای و بیشتر شبیه داستان ها و افسانه هاست. اما وجود کاراکترهایی در رونین که با وجود کار بلدی، ابرقهرمان نیستند، فیلم را برای تماشاگر ملموس تر و باورپذیرتر نموده است. 


 
در کنار نکات مثبت، سوتی هایی هم به چشم میخورد، از جمله میکس بد بعضی از سکانس های داخل ماشین، و یا کمی اغراق در تعقیب و گریزها که در مقایسه با فیلم هایی در همین ژانر، به راحتی قابل چشم پوشی ست.


موسیقی متن رونین که کار Elia Cmiral  است، بی شک یکی از نقاط قوت فیلم به شمار می آید. ضرباهنگ متنوع و بسیار قوی موسیقی متن این فیلم، در باورپذیری چهره ی مصمم و بسیار مطمئن کاراکترها، نقش بسزایی داشته و به صورت کاملا دلنشینی به خورد فیلم رفته است .

دیالوگ محبوب من: " یه چیزی هست که تو به غیر از خودت بهش نیاز داری و اون باوره. وقتی باور از بین بره تو بدون اربابی"



 
و در پایان دوست دارم اشاره کنم به دلیل انتخاب اسم رونین برای این فیلم که در اواسط آن، از زبان یکی از کاراکترها بیان شد و برای من خیلی شیرین بود. اما جذابیتش با بیان آن در این نوشته، از بین میرود و برای احترام به J.D. Zeik  نویسنده ی رونین، به همین اشاره ی کوچک بسنده می نمایم.
 

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

Punch Drunk Love - عشق مست و منگ کاری از Paul Thomas Anderson


جادوی عشق



بری ایگان (آدام سندلر) از مشکل عدم اعتماد به نفس رنج می برد. با وجود داشتن خانواده ای پرجمعیت، فرد تنهائیست که به شدت با ارتباط برقرار کردن با بقیه مشکل دارد. از آشنا شدن با افراد و حتی حضور در میهمانی های خانوادگی ترس دارد. 

تقریبا تا نیمه ی فیلم نه تنها از دیدن آن لذت نبردم، بلکه حس دلسوزی بسیار زیاد برای بری، نزدیک بود مرا از دیدن ادامه فیلم منصرف نماید. بخصوص که ضرباهنگ یکنواخت و بسیار اعصاب خرد کن در کنار نوع فیلمبرداری ضد نور و نماهای محو، تمام و کمال در خدمت ارائه یک فیلم به شدت منفی ست که بیننده می تواند ارتباط کامل تری با مشکلات روحی کاراکتر اصلی برقرار نماید و به نوعی در این مشکلات غرق شود.



بسیار رقت انگیز است تماشای زندگی شخصی که تا این اندازه تنهاست و به گفته ی خود، گاهی اوقات از خودش خوششش نمی آید، کسی را ندارد که حتی با او صحبت کند و از برقرار کردن ارتباط با دیگران خجالت می کشد چون نمی داند مردم چگونه اند! بیشتر اوقات بی هیچ دلیلی گریه می کند و از همه بدتر بازگو کردن این مشکلات از جانب دیگران، او را به قدری خشمگین می کند که برای تخلیه روحی، به شکستن شیشه و در و پنجره پناه می برد.

استیصالی که در صورت بری پس از شکستن پنجده های منزل خواهرش در میهمانی به چشم می خورد و حالت التماس گونه ای که برای یافتن روانپزشک در مکالمه اش با شوهرخواهرش دارد، دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به گونه ای که دلت می خواهد آرزو کنی ایکاش در کنارش بودی، در آغوشش می کشیدی و ساعتی فقط به حرفهایش گوش می سپردی.

بازی آدام سندلر در این فیلم، بی شک یکی از ماندگارترین بازی های اوست. تا قبل از مشاهده ی "عشق مست و منگ"، حتی تصور آدام سندلر در نقشی کاملا جدی، برایم بسیار دشوار بود اما جالب اینجاست که او با ایفای این نقش به شدت ساختار شکنی کرده است و چقدر خوب از پس آن برآمده به گونه ای که بیننده با کاراکتر بری ایگان ارتباط خیلی نزدیکی برقرار می نماید و فراموش می کند تیپ همیشه کمدی بازیگر این نقش را.



بری برای شکستن حصار تنهایی خود تصمیم می گیرد با کمپانی معاشقه تلفنی تماس گیرد به قصد یافتن کسی که بتواند فارغ از هر چیز، تنها به حرفهایش گوش دهد و همین تماس ساده، زمینه ساز دردسر بزرگی برای او می شود. اینکه فردی برای یافتن یک هم صحبت، ولو تلفنی، با این شرکت که اساسا هدف از تاسیسش، جدای از مسائل اینچنینیست تماس بگیرد به شدت ناامید کننده است. 

تا این قسمت از فیلم، تنها شاهد یک زندگیه کسل کننده و بسیار تهی هستیم اما در همین گیرودار، بری با لینا (املی واتسون) دوست خواهرش آشنا می شود و او را فردی دلنشین میابد ولی همان ترس همیشگی تا جایی پیش می رود که لینا را وادار می سازد از بری درخواست ملاقات کند و خوشبختانه بری هم می پذیرد. نکته ای که بسیار قابل تامل است اینست که بری با وجود تمام ترس و عدم اعتماد به نفسی که دارد، برای تغییر این زندگی نکبت بار تلاش می کند و اولین تلاشش خریداری مقدار زیادی از محصولات یک شرکت صنایع غذایی ست که برای تبلیغ خود، با شرکت هواپیمایی قرارداد بسته برای دادن اعتبار پرواز به مشتریانش.

خریدن آنهمه پنکیک محصول آن شرکت، هر چند در نظر اول بسیار عجیب است اما با کمی فکر، به دست و پا زدن بری برای فرار از ترس برقراری ارتباط با دیگران و شوق پدید آوردن تغییر در زندگی او پی می بریم. این تلاش از نظر من بسیار ستودنی ست و باعث می شود بری را از یک موجود مفلوک، به شخصی تبدیل کند که بخواهی به او  به هر نحوی شده کمک کنی.




ارتباط لینا و بری و علاقه ای که خیلی زود پدید می آید نقطه عطفی در روند داستان بوجود می آورد که آن حس دلسوزی در بیننده از بین می رود. اینکه بری اولین پروازش با هواپیما را درست در جایی تجربه می کند که می خواهد به دیدن لینا که برای یک ماموریت کاری به هاوایی رفته است برود و رابطه اش را با او محکم کند بسیار دوست داشتنیست. این رابطه به قدری در روحیه ی بری موثر می افتد که از همانجا با کمپانی که برای او ایجاد دردسر کرده تماس گرفته و خواهان پولی که از او دزدیده اند می شود و با اعتماد به نفسی مثال زدنی برای گرقتن حق خود پافشاری می کند. چیزی که از ابتدای فیلم تا به این سکانس اصلا شاهدش نبودیم. باز هم جادوی عشق...

تاثیرگذارترین بخش این فیلم هنگامیست که از طرف همان کمپانی کذایی برای ترساندن بری می آیند اما لینا آسیب می بیند و بری تصمیم می گیرد این ماجرا برای همیشه تمام شود. مشاهده اینکه عشق به لینا، محرک بسیار قوی برای بازیابی اعتماد به نفس بری و ایجاد شهامت در او برای مقابله با افراد دیگر است، بسیار لذتبخش است.



دیالوگ مترس (فیلیپ سیمور هافمن) رئیس کمپانی وقتی به بری می گوید: "فکر میکنی میتونی منحرف باشی و بهاشو ندی" بسیار تامل برانگیز است. حدس میزدم که بری در این لحظه باز هم تمام وسایل آنجا را خرد کند و مانند همیشه به این نحو خود را تخلیه نماید اما عکس العمل او جالب است و می گوید: "من فرد با شخصیتی ام و الان عشقی دارم که منو بیشتر از هر چیزی که بتونی تصور کنی، قوی میکنه"

نکته ی در خور اهمیتی که در این فیلم به گونه ای کاملا استادانه نمایش داده می شود تاثیر جادوئیه عشق بر زندگی افراد است و جدای از آن، فکر میکنم بازی بی نظیر آدام سندلر دیگر تکرار نخواهد شد.